بیدل کجا رود، به که گوید نیاز خویش؟


با ناکسان چگونه کند فاش، راز خویش؟

با عاقلان بی‏خبر از سوز عاشقی


نتوان دری گشود ز سوز و گداز خویش

اکنون که یار راه ندادم به کوی خود


ما در نیاز خویشتن و او به ناز خویش

با او بگو که: گوشه چشمی ز راه مهر


بگشا دمی به سوخته پاکباز خویش

ما عاشقیم و سوخته آتش فراق


آبی بریز، با کف عاشق نواز خویش

بیچاره‏ام ز درد و کسی چاره ساز نیست


لطفی نمای، با نظر چاره ساز خویش

با موبدان بگو: ره ما و شما جداست


ما با ایاز خویش و شما با نماز خویش